تصمیم گرفتن برای من همیشه سخت بوده ...

مخصوصا وقتی قرار بوده نتیجه این تصمیم دل کندن باشه ... از چیزی یا شخصی ....

الان دوباره باید تصمیم بگیرم ... اونم از روی اجبار ... یعنی به تصمیم گیری من احتیاج نیست،  من فقط باید دل بکنم .... و این خیلی دردآورتره ...

به خودم قول داده بودم که تمام تلاشم و بکنم تا چیزی از دست نره ... و تا جایی که توان داشتم تلاش کردم که همه چی رو حفظ کنم ... نه که الان کم آورده باشم، نه 

ولی تلاشم نتیجه ای نداره و ناامیدی و صد البته اجبار زورش بیشتره ....


ساعت همین حول و حوش بود .....

1397/11/11 .... فیروزکوه و دفاعیه و لحظه های سختش .... پیشنهاد آهنک گوش دادن و آروم بودن و ....  بعد انگار زندگی افتاد روی دور تند ....

پست اینستا ... تبریک .... صبحونه و روز جمعه ... کوچه خسرو و شروع همه چیز ....

کاش هیچ وقت اون روز نمی رفتم کوچه خسرو .... کاش هیچ وقت پام به خونه آرش نمی رسید ... کاش هیچ وقت نمی دیدمش ... کاش هیچ چیزی شروع نمی شد ....

حواس لحظه هایم از تو پرت  نمی شود

و خیالت را کردن، سبک مشخصی ندارد

دلم پر است از اتفاقاتی که نمی دانم روی داده یا نه!

خدا می داند ...

چندبار لبانت خیس محبت او شده

چند بار تنت داغ عشق او را خواسته

چند بار عطرت را بوئیده

خدا می داند ...

تنم چقدر تنت را کم آورده

و هر فکری از تو

چگونه مانند چاقویی شده

که با دستان خودم در قلب بیمارم فرو می کنم 

خدا می داند ...

تا چه اندازه در حسرت مرگ هستم

نمی دانی چه دشوار است

هر روز سعی کنی به فراموشی دچار شوی

تصمیم بگیری به خودت دروغ بگویی

وانمود کنی

احساست برایت اهمیت ندارد

سال ها می گذرد

من اما شکایتی ندارم

می دانم روزی

همراه مژه هایم بسته می شوی ....

سرم در سرای تو جا مانده

چه فرقی می کند

سلحسور باشم یا سرباز پیاده

بی سر، بی سر است دیگر ...