حقیقت

حقیقت این روزها بی حوصلگی منه ... منی که عاشق بهمن ماه بودم خصوصا نیمه آخرش ...  

حقیقت حرف مدیر عامل شرکته که می گه این روزها خیلی ساکت شدی و من تو دلم می گم منظورت از این روزها دقیقا از چه زمانیه اما به جاش یه لبخند گنده می شونم تو صورتم و می گم خیلی درگیر کارم و عجولانه خداحافظی می کنم ... 

حقیقت اشکهای لعنتیه که وقتی خسته از کار برمی گردم تو راه بر گشت ناشیانه پاکشون می کنم و فکر می کنم کسی متوجه نمی شه ... 

حقیقت حرفهای مردمی که حتی خیرشون رو هم مثل نیش به بدنم فرو می کنن چه برسه به شرشون ... 

حقیقت آوارگی این روزهاست ... 

حقیقت مشکلات رنگ و وارنگی که هر روز باهاشون درگیرم ... 

حقیقت گم کردن راه زندگیمه ... 

اما بهانه نوشتن این چند خط فقط یه حقیقته ... این که فردا صبح بیام و با نوک انگشت آرووم به یه سنگ سرد که این روزها سهم من از زندگی شده ضربه بزنم و بگم : 

سلام ... منم هاله ... تولدت مبارک