از پله های هواپیما که پام رو گذاشتم روی زمین محیط اطراف توجهم و جلب کرد ... یه نفس عمیق کشیدم و پر شدم از کلی حس های خوب ... کاش می تونستم ساعت ها همون جا بمونم ...

صورتش رو که دیدم قلبم مچاله شد .... تا جایی که تونستم محکم تو بغلم نگهش داشتم .....

از دور فقط سرم و به نشونه سلام پایین آوردم و متقابلا همون جوری هم جواب گرفتم ... سعی کردم محکم بایستم ... سخت بود مابین اون همه آدم که نمی شناسی یا دارن زیر چشمی نگات می کنن و یواشکی می گن شناختیش  محکم بایستی ... اما شد ...

دستم و گذاشتم رو شونه اش ... برگشت سمت من و به محض دیدنم گفت حالا می فهمم چی کشیدی ... خواستم بگم 9 سال طول کشید تا بفهمی، خواستم بگم تو باعث و بانی خیلی چیزا بودی اما سکوت کردم ... من قول داده بودم که بگذرم از همه چیز ... نه به خاطر کسی که فقط به خاطر خودم ...

 از بقیه که فاصله گرفتم و بعد از چند دقیقه برگشتم دیدم ایستاده ... نمی دونم اول من دستم دراز شد یا اون ، اما یادمه که پرسیدم هنوزم می شه مثل قبل بغلت کرد فقط شنیدم که گفت چرا نمی شه ... یادم نیست کنار گوشم چی گفت فقط به این فکر کردم که خان بعدی رو هم گذروندم ...

تو ماشین شروع کرد به حرف زدن، بحث کشیده شد و حس کردم ترکش هاش من و نشونه گرفته نالیدم و گفتم ... ازش توقع داشتم فقط یه بار بیاد و بگه هر چی بود تموم شد اما نخواست ... حرف و عوض کرد اما جا نزدم و دوباره ادامه دادم و گفتم  آدم از کسی که دوسش داره توقع نامهربونی نداره و ساکت شدم .... دست چپش و هی باز کرد و  مشت کرد و فهمیدم عصبی شده و دستش داره گز گز می کنه ....

وقت خداحافظی بغض کردم ... تقریبا  سالن رو تا قسمت بازرسی پرواز کردم ... برخلاف اومدنم که حالم خوب بود، سنگین بودم ... هر بار که خداحافظی می کنم انگار یه قسمتی از گوشت بدنم رو با دندون هام می کنم و از دردش ساعت ها به خودم می پیچم .... تمام طول پرواز اشک ریختم و برگشتم به چهاردیواری امن خودم ....

من هاله دختر کوچیکه خانم و آقای صادقی دارم واسه خودم تلاش می کنم که بهترین ها رو به دست بیارم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد