... حتی لحظه ای هم به نبودنش فکر نمی کردم ...

وقتی کسی رو زیاد دوست داری ازش توقع یه سری رفتارها و حرفها رو نداری ... و این دقیقا چیزی بود که هفت سال طول کشید ... همیشه تو تصوراتم یه رو به رو شدن بود ... شاید ته دلم امیدوار بودم به حل شدن مشکل ... به دوباره برگشتن به روزای خوب گذشته ... زهی خیال باطل ...

رفتن و رو به روشدن با جای خالی خیلی جسارت لازم داشت، رفتم اما این رفتن مساوی شد با یه له شدگی .... کار من نبود اما کسی براش مهم نبود ...

...................................

دلم ضعف می رفت برای بغل کردنش ... لرزش دستهاش توی دستم دلم رو خون کرد، دستش رو محکم تر فشار دادم و چند لحظه بیشتر نگه داشتم .... نمی دونم اونم دوست داشتنش به اندازه ای هست که من دوسش دارم یا نه ... فقط مطمئنم اون نگاه پر بود از حسرت و درد ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد