وقتی کنارم بود انگار زندگی تو مشتم بود، محکم بودم و خوش خیال، زندگی بر وفق مراد بود ...

وقتی رفت دیگه زندگی تو مشتم نبود اما هنوز خوش خیال بودم و امیدوار و اینکه زندگی هنوز هم می تونه بر وفق مراد باشه ...

اما وقتی دیدم دستش رو در اختیار کسی دیگه گذاشت و نوازش شد فهمیدم دیگه همه چی تمومه ...

دلیلش رو گذاشتم معذوریت اخلاقی .... اما شاید در واقع ترس بود ...

گاهی پات به راهی باز می شه که با تمام وجود نیاز داری دل و بزنی به دریا و خودت رو بندازی تو مسیر جدید .... اما  عقل چنان می ترسونه که تمام جرات و جسارتت رو از دست می دی .... نتیجه اش می شه این که می خوای ، یعنی از زور خواستن در حال مرگی اما تمام وجود خودت رو تو ثانیه ای جمع می کنی و انگشتات رو می کشونی رو دو تا حرف و تایپ می کنی "نه" و بعد له شده جمع می شی تو خودت  و منتظر می مونی نفس حبس شده ات یه راهی پیدا کنه و قبل از بغض ات خودش و نشون بده ...