یه سی و هفت ساله و یه بیست و هفت ساله ....

تو یه شب تاریک یه بیست و هفت ساله که آروم  دستهاش رو دور شونه  یه سی و هفت ساله حلقه می کنه و روی شن ها قدم می زنه ... می دونه که سی و هفت ساله حال خوشی نداره ... سی و هفت ساله می دونه که دیگه هیچی سر جاش نیست و هیچی هم درست نمی شه ...

یه بیست و هفت ساله تمام تلاشش و می کنه و دست یه سی و هفت ساله رو محکم می گیره و از صخره ها و راه های باریک رد می شه ... یه بیست و هفت ساله که معلوم نیست چی تو ذهنش می گذره ... یه سی و هفت ساله که تو دستای یه بیست و هفت ساله دنبال گرمای یه دست آشنای دور اما نزدیک می گرده و بی هوا بغض می کنه ...

یه سی و هفت ساله که از جمع دور می شه و می ره یه گوشه خلوت می شینه و یه بیست و هفت ساله که می یاد و تو گوشه خلوتش آروم می شینه ....

یه سی و هفت ساله که داره به انتها نزدیک می شه و یه بیست و هفت ساله که تازه اول راهه ... یه بیست و هفت ساله که بی مقدمه درخواست یه کادوی تولد خیلی ساده اما خاص می کنه ... یه سی و هفت ساله که هنوز داره تو توهم برگشت یه سی و نه ساله رویا پردازی می کنه ....

یه سی و هفت ساله و یه بیست و هفت ساله ...

چرا هیچی سر جای خودش نیست ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد