امروز یک سال از دل کندن های من می گذره .....

دل کندن از خونه، دل کندن از اون خیابونی که  منتظر می موندم تا ماشین ات بیاد ...

دل کندن از بچگی ها، دل کندن از تموم خاطراتم چه بد و چه تلخ، چه خوب و چه شیرین .... من نصف وجودم رو تو اون خونه جا گذاشتم و با نصف دیگه اش وسایل ضروری ام رو برداشتم و یه ماشین گرفتم و اومدم خونه جدید .....

من با یک دنیا درد جابه جا شدم ....

قرار بود امروز وسایل ها بیاد و من فردا برم برای بدرقه نوید .... با فرید صحبت کردم و نالیدم ... گفت فکر نکن خانم، ایشالا که خیر و خوشی باشه .... 

دقیقا یک سال پیش بود که وقتی تمام وسایل رو منتقل کردن تو خونه جدید، یه گوشه وسایل رو خالی کردم و نشستم به زار زدن .... چقدر تنها بودم ... هنوز هم هستم .... 

چه روزهای سختی رو گذروندم .... چه روزهای سخت تری در انتظارمه ......................

شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود .........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد