مدتها بود این جوری خواب ندیده بودم ....

نگران داشت صدام می کرد ... وقتی بهش رسیدم اینقدر پر احساس و نگران پرسید کجایی تو؟؟؟ که تا ساعتها بعد از بیداری ته دلم پر از حس های خوب بود.... سردم بود درست مثل اون روز فروردینی که سویشرتش رو انداخت روی دوشم .... چقدر درد داره که بدونی دیگه هیچ وقت  هیچ چیز مثل قدیم نمی شه .........

آه از عشق و غم زیبایش

آتش آتش، همه دریایش

عاشق ماند و دل تنهایش ...

هیجان تو جان سخن

نگران تو هر رگ من

من و دل، که تپد به خاطر تو

بنگر که رسیده کنون

به دوراهی عقل و جنون

به کجا بروم، مسافر تــــــو

"تو و رفتن و بی خبری

من و ماندن و دربه دری"

من و بهت شب و سکوت باران

تو و این همه سر نزدن

من و این همه خیره شدن

به عبور غمت از این خیابان



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد