دلم می خواهد روزی برسد که بدون دغدغه این که فردا زود به سر کار می رسم یا دیر یا امتحانم را چگونه بدهم یا اصلا قرار است چه اتفاقی بیفتد و فردایم چطور رقم بخورد؛ کنار پنجره اتاقی بنشینم که رو به دریاست و یک استکان چایی داغ که بخارهایش دستم را نوازش می کند بنوشم. مردی که همه عمر آرزوی داشتنش را داشتم مرا به قدم زدن کنار ساحل با پاهای برهنه دعوت کند و باز هم بدون استرس نگاه های دیگران دستش را بگیرم و با او قدم بزنم .

دلم می خواهد آنقدر آرام باشم که بتوانم ذهنم را روی ذره ذره وجودی درختی یا پیله پروانه ای متمرکز کنم . اما مشکل اینجاست که این شهر شلوغ چنان مرا درگیر خودش کرده که حتی از نگاه کردن به خودم درون آیینه و دیدن چند تار موی سپیدی که مادرم لا به لای موهایم پیدا کرده هم غافل باشم.

راستی؛ 

شنیده ای می گویند ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است؟؟؟؟

فهمیدی چه می خواهم بگویم؟

می خواهم بگویم ماهی ات را همین امروز از آب بگیر. باید دست کشید از دغدغه های الکی زندگی، باید به دنبال آرزوهایمان باشیم ، به فکر اینکه قرار بود چنان باشد و اکنون چنان نیست نباشیم ... یاد بگیریم که عاشق شویم و عاشق بمانیم .......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد