هنوزم هر بار که می خوام برم سفر دلشوره دارم، دلشوره قرار گرفتن تو یه جمع غریبه

درست مثل بار اول

فقط با خودم مرتب تکرار می کنم که سختیش برای نیم ساعت اوله و همینم می شه ....اما این بار خیلی فرق می کرد ... می دونستم این بار بچه ها منتظرم هستن و این باعث می شد که خیلی حس بهتری داشته باشم ....

یه سفر جدید با یه تجربه جدید کنار بچه ها

از اینجایی که من هستم، تموم شهر معلومه

کنارم خیلی ها هستن، دلم پیش تو آرومه

به من بدبین نشو هرگز، بگو چی بوده تقصیرم

به جز آرامش و حسی که از صدات می گیرم ......

بدبین شدی چرا، باور نمی کنی

تنهایی من و کمتر نمی کنی

طوفان نشو، منو یک قاصدک نکن ... من عاشق توام یک لحظه شک نکن ...

همیشه ساده رنجیدی، همیشه سخت بخشیدی

تو  رو می بخشم این لحظه، شاید بازم من و دیدی ....

نمی خوام یک طرفه باز به قاضی برم، نمی خوام دوباره فقط با تکیه به حرف یک نفر به نتیجه برسم، ولی نمی خوامم که خودم رو اینقدر پایین بیارم ... من به اندازه کافی سختی کشیدم و تلاش کردم و جوابی نگرفتم

نه قضاوت می کنم، نه دیگه تلاشی می کنم 

فقط ذهنم  رو پاک می کنم .... همین ....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد