پنج شنبه ها شرکت تعطیله ، طبیعتاً امکانات رفاهی هم تا حد زیاد تعطیله

پله ها رو که دارم می یام بالا تازه حواسم می یاد سر جاش که چیزی برای خوردن ندارم .... اونم من همیشه گرسنه

حال و حوصله ای برای برگشت ندارم، پیش خودم می گم فعلاً برم بعد می یام خرید می کنم 

هنوز در اتاق رو باز نکردم که با صدای گرمی صبح بخیر می گه 

می رم میشینم پشت میز که می  بینم صبحونه خودش رو نصف کرده و برای من آورده ... شرمنده مهربونیش می شم 

همین مهربونی هاست که صبح به صبح وادارم می کنه از جام بلند بشم و با وجود تموم مشکلات خودم رو برسونم اینجا ........

و باز هم می گم :

من خیلی خوشبختم که هنوز آدمهایی اطرافم هستن که مهربونیشون بی حد و حصره ...مهربونی های هر چند کوچیک اما برای من خیلی خیلی بزرگ ...

داره می ره توی طبقات که کارهاش رو شروع کنه و از همون جا با صدای بلند می گه:

چیزی خواستی صدام کن ......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد