قصه بیست و هفت ساله خونه رو بالاخره بابا نقطه گذاشت جلوش ...

خونه ای که هم شادی داشت و هم غم، هم گریه داشت و هم خنده، هم عروسی داشت و هم عزا ...

اولین باری که وارد خونه شدیم رو با اینکه خیلی کوچیک بودم اما یادمه ... چشمای مامان می خندید ...

سه ماه تمام طول کشید تا اثاث کشی کردیم، مامان همه جا رو با صبر و حوصله تمیز می کرد و می چید ... چه روز و شبهای خوب و قشنگی بود ...

عاشق درخت توت وسط باغچه بودم، می رفتم زیرش و دونه دونه توت می کندم و می خوردم ...

درخت خرمالو ... 

مامان جون اومد تو خونه جدید و قرار شد چند روزی بمونه پیشمون که سکته کرد و چند وقت بعدش هم رفت .. نمی دونم شاید اون هم نتونست غم فروش خونه اش رو تحمل کنه ...

اولین شبی که دایی حسین شام اومد خونمون، در رو به تراس باز بود و هوای خنک تابستونی و دایی که بالای میز ناهارخوری پشت به تراس نشسته بود ... یادش بخیر، هر وقت یاد اون شب می افتم ناخودگاه اون بادهای خنک و حس می کنم و پر می شم از حس های خوب ...

مهمونی های مفصل مامان، رفت و آمد ها، افطاری های دلچسبش، حتی اون پنج روز روضه های رو اعصابی که هر سال پایه اش بود و باید برگذارش می کرد ....

مراسم های خواستگاری های متعدد و حوصله سر برهای هلن و البته بعدترها خودم ... خنده های یواشکی گوشه آشپزخونه و شیطنت ها ... خونه تکونی های نفس گیر مامان که جونم رو می گرفت و قدر ندونستم ...

مراسم عقد کنون و بله برون و پاتختی هلن ... آخرین شبی که هلن تو خونه ما بود چقدر برام سخت بود ... البته اینقدر سخت بود که چند روز بعدش مثل رژیم اشغالگر اتاقش رو غصب کردم ... و اونجا شد مکان من ...گوشه دنج تنهایی هام. یادش بخیر مامان که می رفت بیرون صدای ضبط رو بلند می کردم و می خوندم و می خندیدم و می رقصیدم تا همسایه بغلی به مامانم خبر داد که از خونه می ری بیرون دخترت صدای ضبط رو خیلی بلند می کنه و تذکر مامان و پایان خوشی های من ... 

شب های آش و دورهمی هاش ... تعصب مامان روی تمیز و مرتب بودن و ناخنک نزدن ها ... وقتی آخر شب با صدای بلند می گفت دیگه کسی نیاد تو حیاط می خوام برم خودم آش رو دم کنم ... دلم می رفت وقتی صدام می زد و می گفت پارچه های دور دیگ رو بیار، با دستای ظریفش پارچه ها رو تاب می داد و گرد می کرد دور دیگ ...

وای به روز رفتنش ... وسط حیاط درست جایی که که دیگ هاش رو علم می کرد خوابیده بود ... قشنگ خوابیده بود ... بدنش داغ داغ بود و دستهاش یخ ... بعد از این همه روز هنوز هم یادمه وقتی دستم رو گذاشتم روی سینه اش، دستام گر گرفت، دستش رو که گرفتم بدنم از سرماش یخ زد ... روش رو پوشوندن و یه سرباز نشوندن بالا سرش و بهم اجازه ندادن برم پیشش بشینم ...  دو روز بعد اومدن و جنازه اش رو گذاشتن وسط حیاط که ازش خداحافظی کنم و برای همیشه بردنش ... و رفت بدون اینکه فکر کنه چه بلایی سر من مـی یاد ... تا نـه ماه نتونستم بر گردم خونـه  ... تو این چند سال هر وقت سرم شلوغ بود و نتونستم برم پیشش، می رفتم تو حیاط و ‏م‏ی شستم جایی که برای همیشه راحت و آروم خوابید ... حالا دیگه اون رو هم ندارم ...

رفتن بابا و تنها گذاشتن من ... من موندم و ترسهام ... هاله ای که تا الان یک شب هم تنها نمونده بود ... شبی که برق ها فقط برای پنج دقیقه قطع شد و برای من به اندازه پنج ساعت ترس مطلق بود ... از اون شب به بعد همیشه با چراغ روشن خوابیدم ...

مهمونی های خودم ... 

روزی که آتریسا به دنیا اومد، مستقیم از بیمارستان آوردیمش تو خونه و براش گوسفند کشتیم ... جشن هایی که برای آتریسا گرفتم ... آتریسا تو این خونه یاد گرفت چهار دست و پا راه بره ... 

من تو این خونه عاشق شدم ... دلتنگ تموم اون لحظه های انتظارم ... وقتی منتظر می موندم تا زنگ بزنه و بگه بیا دم در رسیدم یا می گفت پشت چراغ ام تا دو دقیقه دیگه پیشتم و منی که پرواز می کردم دم در ...

من تو این خونه خیلی چیزها رو یاد گرفتم ... یاد گرفتم مستقل شم، یاد گرفتم متکی به کسی نباشم، یاد گرفتم با ترسهام کنار بیام ... من تو این خونه بچگی کردم و بزرگ شدم ... و شاید پیر شدم ...

دلم می خواست منم مثل هلن از این خونه برم بیرون، بچه هام  تو این خونه و حیاط نقلی اش مثل خودم بزرگ شن ... اما نشد ... 

دلم می خواست یه روز دعوتت کنم خونه و گوشه گوشه اش رو نشونت بدم و برات کلی حرف بزنم ... اما نشد ... نذاشتم ... نخواستی ...

حالا

قصه بیست و هفت ساله خونه رو بالاخره بابا نقطه گذاشت جلوش ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.