امروز از اون روزای خوب و قشنگ بود

خوشیش زیر پوستی قلقلکم می داد، حتی الان که دارم ازش می نویسم هم کلی حس های خوب تو رگهام تزریق می شه

امشب پدر و دختری با هم قرار بود بریم مهمونی

یادم نیست آخرین باری که اینجوری رفتیم مهمونی کی بوده ....

با خیال راحت دوش گرفتم، آهنگ فرانسوی مورد علاقه این روزهام رو گذاشتم و سر صبر آرایش کردم و با وسواس لباس انتخاب کردم و پوشیدم ، نگاه تحسین برانگیزش حالم و کلی خوب کرد ....

از لحظه لحظه های مهمونی استفاده کردم و لذت بردم، شیطنت کردم و از ته دل خندیدم 

نمی دونم دوباره کی ممکنه یه همچین موقعیتی برام پیش بیاد، حتمی به این زودیها که نخواهد بود اما امیدوارم بازم از این فرصتها گیرم بیاد ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد