مرد

من نمی‌فهمم چرا هیچ کس برنمی دارد بنویسد از مردهــا...

از چشم‌ها و شــانه‌ها و دستهایشــان
از آغوششان
از عطر تنشـان،
از صدایشــان...
پررو می‌شوند؟
خب بشوند...
مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفته‌ایم؟
مگر ما به اتکــاء همین دست‌ها
همین نگاه‌ها
همین آغوشهـا، در بزنگاههای زندگی
سرِپا نمانده‌ایم؟...
من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم
من می‌خواهم خواستنم گوش فلک را کر کند.
من می‌خواهم
مَردَم
حتی اگر مردِ من هم نبود

دلش غنج بزند ازاینکه
بداندجایی زنـــی دوستش دارد.....

نمی دونم این و کجا خوندم ، اتفاقی توی چرکنویس ها پیداش کردم، تاریخش برای سال نود ویک بود. دیدم حیفه اونجا بمونه، یه جورایی دوستش دارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد