۵

هیچ وقت عادت ندارم این روزهای اخر پی خرید کردن برم

اما بنا به دلایل مسخره ای امسال تو اخرین روزها مشغول خرید کردنم و درگیر ترافیک

پیاده رو غلغله است ، دستفروش ها دارن از ته مونده زمانشون بهترین استفاده رو می برن، صدای ساز و اواز از همه جا بلنده

خدا رو شکرکه به خاطر عید دل مردم یه ذره خوش شده

صدای تنبک توجهم رو جلب کرد، دخترک می زنه  و پسر گرد و قلمبه ای هم با صورت سیاه شده و لباس قرمز ما بین جمعیت می رقصه، همه هم قربونشون برم دوربین به دست

داشتم با عجله از کنارشون رد می شدم که ...خیلی اتفاقی چشمام تو چشمای پسرک قفل شد، درد بدی تو چشماش بود انگاری همین الان سیل اشکاش روون می شد، بدنش می رقصید اما چشماش بدجوری غمگین بود

بغض کردم انگاری تموم خوشی چند دقیقه قبل دود شد و رفت

کاش پی نون دراوردن نبود می رفتم دستش رو می گرفتم و یه جا می شستیم با هم بغضمون رو اشک می کردیم

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 08:57 ب.ظ

شما یک نویسنده فوق العاده هستی

سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد