ای کاش ...

این چند روز به خاطر الودگی هوا و تعطیلی مهد زمان بیشتری رو با اتریسا هستیم

با یکی از کتابهاش از اتاقش بیرون اومد و با همون شیرین زبونیش خواست براش بخونم

همون داستان کودکی های قدیم، شنگول و منگول ...

سعی کردم با عوض کردن تن صدام  داستان رو براش جذاب تر کنم  تا رسیدم به خط اخر داستان

نوشته بود:

بچه ها هیچ دری رو به روی غریبه ها باز نکنید، حالا چه در خونه باشه چه در دلهاتون، این رو همیشه به یاد داشته باشید

...........

چندین بار این جمله رو براش تکرار کردم ، در عین تکرار کردن به این فکر کردم که کاش زمان بچگی ما هم مامان این جمله رو بارها تکرار می کرد اونقدری که ملکه ذهن می شد ....

نظرات 3 + ارسال نظر
سعیده علیزاده دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1395 ساعت 08:12 ب.ظ http://no-aros.blogfa.com/

اینطوری هیچوقت عاشق نمیشدیم.

کسی که پشت میزش نمی شینه! سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1395 ساعت 07:49 ق.ظ

حتی اگه ملکه ذهن هم بشه وقتی قرار باشه عاشق بشی این اتفاق می افته حتی اگه دور قلبت سیم خاردار کشیده باشی. میگی نه شما که اینو برای آتریسا داری میخونی ببینیم وقتی بزرگ شد عاشق میشه یا نه؟!!!

امیدوارم راه درست رو انتخاب کنه

مریم نگار یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1395 ساعت 01:06 ب.ظ

آخه یه دل گرم و مهربون مثل دل تو...مگه میتونه ؟؟؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد