دستای تو

 ای که بی تو خودم و تک و تنها می بینم 

هر جا که پا می ذارم تو رو اونجا می بینم 

یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود 

قصه غربت تو قد صد تا قصه بود 

یاد تو هر جا که هستم با منه  

داره عمر من و آتیش می زنه ...

تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد  

گونه های خیسم و دستای تو پاک می کرد  

حالا اون دستا کجاست اون دو تا دستای خوب 

چرا بی صدا شده لب قصه های خوب ... 

من که باور ندارم اون همه خاطره مرد 

عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد  

آسمون سنگی شده خدا انگار خوابیده  

انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده ....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.