... ۹...

غبار پشت شیشه می گه رفتی  

                                                      ولی هنوز دلم باور نداره ... 

چهارشنبه بود ... صبحونه خوردیم و مثل همیشه آماده شدم تا هلن بیاد و بریم سر کار ... حالت خیلی خوب بود ... خودت گفتی ... گفتی بعد از چند شب بد خوابی دیشب خیلی خوب خوابیدی ... 

دلشوره داشتم اما نمی دونستم چرا ... هوا گرم بود ... خیابون ها شلوغ بود ... آخه شب نیمه شعبان بود ...  

رسیدیم خونه ... با عجله کلی خرید کرده بودم ... می خواستم زودتر بیام خونه ... آخه شب عید بود ... 

هوا گرم بود ... خسته بودیم ... ساعت همین حول و حوش بود ... پشت در مونده بودیم ... 

اینقدر با در کلنجار رفته بودم باز بشه که دستم ورم کرده بود ... می دونستم همسایه دیوار به دیوار خونه نیست اما هر چند دقیقه یکبار آیفونش رو می زدم ... انگار می خواستم معجزه بشه ...  

بعد از کلی تقلا کردن در باز شد ... تا به حال اینجوری داد نزده بودم ... اورژانس اومد ... وقتی گفتن دیگه نیستی زلزله شد ... خونه ویرون شد ...  

یخ کردم ... اطرافم  شلوغ بود اما ... اونشب شب عید بود اما نه برای من ... شوخی نبود آخه تو رفته بودی ... 

حالا نه ماه از اون شب گذشته ... امروز چهارشنبه چهاردهم فروردین ماه ... تو تموم لحظه لحظه های امروز داشتم فکر می کردم نه ماه پیش چی بهت گذشته ...و هنوزم می گم کاش اون روز خونه مونده بودم ...  

نظرات 20 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:40 ب.ظ http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

قربون اون دلت برم من
چقدر سخته هاله
وقتی یه استرس میاد سراغ آدم بعدش آرامشی نباشه
من ده سالم بود که خواهرم رفت سر کلاسو دیگه برنگشت
هیچوقت اون روز که خونه ما قیامت بود رو از ذهنم پاک نمیشه
درد داره هاله درد

میلاد چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:44 ب.ظ

بگم تقدیر و سرنوشت بود و خدا اینجوری خواسته و نباید خودتو سرزنش کنی هاله!! انوقت یکی نیست به خودم بگه اخه مگه تو جای هاله ایی که بفهمی چه حالی داره

بگم هاله دیگه وقت پذیرشه این واقعیت تلخ، بازم باید بگم مرد حسابی درد مادر، میفهمی چی میگی، یه لحظه خودتو بزار جای هاله، فرض کن مادرت نیست، انوقت میتونی راحت بگی وقت پذیرشه

بگم هاله جان درکت میکنم، حرف مفت زدم رفته

نمی دونم هاله نمی دونم، هرچی این کلمات به شیوه های مختلف تو ذهنم میچرخونم، می بینم نه نمیشه
اونچیزی که باید بشنوی تو کلمات نیست

فقط میدونم از اون دردهاست که داغش تا ابد رو دل ادم میمونه و هروقت نگاش میکنی یا دست میزنی بهش، جاش بدجوری میسوزه، بدجـــــــــــــــــوری

در این مورد هاله، فکر کنم هرکی جای تو و انقدر عاشقانه مادرشو دوست داشت، همین حسی رو داشت که الان تو داشتی

بزار اعتراف کنم هروقت از مادر عزیزت می نویسی، تو دلم به خدا میگم خدایا حالا که نمیشه زمان برگرده، حداقل یه کاری کن تو خواب ببینتش و بتونه باهاش حرف بزنه، این کارو که می تونی بکنی خدا

هـــــــــــــی وای هاله

سمیرا چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:00 ب.ظ

من توی این موقعها دوست داشتم کنارت بودم و محکم بغلت میکردم و کمی آرومت میکردم، البته اگر میتونستم.

خواننده خاموش چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:55 ب.ظ

من فکر می کنم آرزوی ایشان اینه که شما هر چه زودتر به روند عادی زندگی برگردید و کاش شما بتوانید این آرزو را دست کم به خاطر ایشان عملی کنید.

الهه چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:19 ب.ظ http://khooneyedel.blogsky.com

هالهٔ من...عزیزم....
منم اگر جای تو بودم، همین حس رو داشتم...منم ذهنم پر از ای کاش بود....هاله جونم..قضیه این نیست که تو اگر بودی شاید میتونستی کمکشون کنی...قضیه اینه که وقت رفتن آدمها که بشه جوری اتفاقا کنار هم چیده میشن که این رفتن عملی بشه...تو نباید اون روز خونه میبودی....
منم میترسم...از رفتن مامان و بابا...اما میتونم 24 ساعته بچسبم بهشون؟ از بابا که کیلومترها دورم....
با این فکرا خودت رو بیشتر رنج نده...این غم تو...خدا شاهده که روزی نیست که به خودت و غمت و حالت فکر نکنم...جز آرزوی صبر هیچ کاری ازم برنمیاد...دلت آروم گل من....

تیراژه چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:19 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

هاله ی خوبم
هاله ای که روزمره ات آمیخته شده با روزشمار روزهای نبودنش
دو تا مطلب رو میخوام بگم
شک نکن که رفتنش رهایی بوده..نه فقط برای ایشان ..رفتن هر کدام از ما رهاییست از زندان تن و دنیا..سفر به جهانی است روشن تر و شگفت انگیز

و اینکه..نمیشود هر کداممان به ترسی امیخته کنیم روزهایمان را..من پایم را از خانه بیرون نگذارم که نکند مبادا پدرم..من هیچ وقت سفر نروم که نکند مبادا مادرم..من هیچ وقت از خیابان رد نشوم که نکند مبادا ماشینی به من بزندو ..
میبینی..هر جز از کارها و روزمره مان را که نگاه کنی یک "مبادا"یی در کنارش سو سو میزند..
تا یک جایی این مبادا ها را میشود جدی گرفت..بیشتر از این اگر باشد زندگی مختل میشود.
دلت آروم هاله..تو اون روز تقدیرت بود که با هلن بیرون باشید و تقدیر مادر نیز رفتن..همه چیز دست خداست.نه ما.

فرزانه چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 ب.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

هاله فقط می تونم بگم خودت رو سرزنش نکن. انسان با همه توانایی ذهنی که داره هنوز هیچ کاری در قبال مرگ نمی تونه کنه. مطمئن باش که اگر هم اون روز خونه بودی بازم هیچ کاری از دستت بر نمیومد. میدونم که سرت رو درد میارم ولی برات میگم که چند ماه پیش یکی از دوستان من پدرش رو از دست داد. خواهرش پزشک هست و اون روز منزل بوده. چند نفر دیگه هم تو خونه بودن. پدرش مسن بود ولی هیچ مشکل حادی نداشت. در عرض یکساعت سکته کرد و فوت کرد. پس وقتی که پیمونه لبریز میشه هیچ کاری از هیچ کسی برنمیاد. کاش فاصله هامون نزدیکتر بود و بیشتر می تونستیم در کنارت باشیم. در عین حال با میلاد و بقیه بچه ها موافقم که ما واقعا نمی تونیم درد تو رو درک کنیم. اما من از طرف خودم قول میدم هر وقت که بخوای حتی اگه نصفه شب باشه و فکر کنی که خوابم بازم میتونم شنونده ات باشم. تنها کاریه که از دستم برمیاد. برات شکیبایی آرزو میکنم.

اردی بهشتی چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:49 ب.ظ http://tanhaeeeii.blogfa.com

هاله ی عزیزم ...

کامنت تیراژه به دلم نشست
موافقم باهاش

ایشالا دل توام زودتر آروم میگیره ، مامان هم با دیدن دل آروم و خوش ِ تو روحش شاد میشه عزیزم

بابک اسحاقی پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:23 ق.ظ

چی بگم ؟
چی میشه گفت ؟
هرکسی هم به جای تو بود همینطور خودش رو سرزنش می کرد . مساله اینه که هاله عزیز این سرزنش کردن کار بی فایده ایه و روح مادر عزیزت رو آزار میده .
به خاطر مادرت خودت رو اذیت نکن
نمیگم رفتنش رو فراموش کن چون نمیشه فراموش کرد
ولی خودت رو عذاب نده تا مامانت هم از عذاب تو عذاب نکشه

mohadese پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:51 ق.ظ

age budi unja,age budio Kari azat bar nemiumad chi?!
fekresho kardi k cheqadr dardnak mishod hale?!
bezar madaret aramesh peyda kone az arum shodane to!
arum bash yekam dokhtar!

سارا پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:03 ق.ظ

سلام هاله بانو
حست رو چشیدم... بند به بند و کلمه به کلمه ی نوشته ات رو... و هیچی... سکوت، فقط سکوت می کنم...
خواستم بدونی که یه یه همدرد داری که با بغض لعنتی کش دار تموم نشدنیش، داره اینا رو برات مینویسه...

فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:04 ق.ظ

سلامم هاله جان
سلام جان خواهر..
چی بگم؟ چی دارم که بگم..
دلت صبور عزیزجان..
نمی خوام دلداری بیخودی بدم..ولی مطمئن باش این ای کاش ها هیچوقت تموم نمیشه..تا زنده ایم برا هممون..من هنوز بعد ار بیست و سه سال میگم کاش پدر بزرگ رو چند ساعت زودتر می بردیم دکتر..کاش تکونش نداده بودیم و ......
فقط اینو مطمئنم تو آروم باشی روح اون عزیز هم آروم میشه.. انشالاخدا عمر خواهر و پدر و بقیه عزیزات رو طولانی کنه

کاسپر(بابک) پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:40 ق.ظ http://kasperworld.ir

سلام ...
راستش نمیدونم چی بگم ابرازش سخته
سخته ولی اینطوری سخت ترش میکنید مادر هم اینطوری اذیت میشن باور کن ... روحشون شاد

... پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:02 ق.ظ

وقتی باباجونم دیگه نفس نکشید من خونه بودم .تو حسرت اینو داری که نبودی و من حسرت این که بودم اما نفهمیدم ...هیچکس نفهمید وقتی یک شبه زخم دهنش ،کبودی روی لگنش بزرگ شدن ، وقتی اونقدر قندش اومد پایین که دیگه انسولین نیاز نداشت ، وقتی دیگه حتا با اکسیژن هم نمیتونس نفس بکشه یعنی چی...که شاید میشد کاری کرد
وقتی اورژانس اومد من نرفتم تو ...ترسیدم
ترسیدم بگه دیگه نفس نمیکشه و همه چی اوار شه رو سرم
داشت بارون میمود و منم زیر بارون داشتم خدا رو التماس میکردم که فقط چند روز دیگه اما نشد
من اون روزا به اندازه تموم زندگیم که گریه نکرده بودم گریه کردم ،زار زدم ...برای اولین بار توی زندگیم بلند گریه کردم .اون روزا هیچ چیز ارومم نمیکرد چون من ذره ذره اب شدنشو جلوی چشمام دیده بودم تو یک ماه و نیم قبلش صداشو نشنیده بودم ،راه رفتنشو ندیده بودم . من یک دنیا حسرت به دلم موند با کلی عذاب وجدان بخاطر کارایی که واسش انجام ندادم ...
تامدت ها موقع غذا خوردن سرسفره نمیشستم چون عادت داشتم کنارش بشینم .من نوه لوسی بودم ،اونقدر لوس که رفتنش منو خرد کرد

باهمه اینا من ،تو و همه اونایی که کسی رو از دست میدن باید زندگی کنیم ،باید مثل قبل زندگی کنیم
اون ادم دیگه هیچوقت برنمیگرده ،این جمله بدجوری زهرماریه اما واقعیته

هاله بشر زاده شده برای زندگی کردن ،برای الان

دل آرام پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:28 ق.ظ http://delaramam.blogsky.com

باور کن هنوز هم دستهایم میلرزد وقت نوشتن از نبود مامان گلت... باور کن هنوز هم بغض میکنم یاد اون روزها میفتم... باور کن هنوزم لبخندشون و صدای گرمشون توی ذهنمه... اینکه "گفتن برای هاله دوستهای اینترنتیش یه چیز دیگه هستن" و ...
نمیگم میفهممت هاله... اما درک میکنم که روزهای سختی رو داری تجربه میکنی...
آرامش همراه لحظه هایت باشه عزیزم...

مریم نگار(مامانگار پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:07 ب.ظ

عزیز دل...هاله جان...
میتونم بفهمم چه لحظه لحظه هایی داشتی اونروزا...
..ولی دلت رو آروم کن که همیشه کنارش بودی...عصای دستش بودی...ازت قلبا راضی بود و بهت افتخار میکرد..
یه مادر جز این چی میخواد...از حرفایی که باهم زدیم متوجه شدم که خییییلی هوای مامانت رو داشتی و براش فداکاری کردی...وهمین برای آروم شدن دلت کافیه عزیزم..
منکه مطمئنم این نه ماه...بهترین و لذت بخش ترین و آرام ترین روزهای زندگی مادرت بوده...
روحش شاد..

مهربان دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:50 ب.ظ http://mehrabanam.blogsky.com/

ای کاش های تا ابد بی نتیجه....
کاش اون روز
کاش اون وقت...
کاش تو خوب باشی... همین هاله

من چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:26 ب.ظ http://ghezavathayam.blogfa.com

حتی فکر این که به شما چی گذشته هم وحشتناکه. هیچی ندارم که بگم.

عارفه پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:45 ب.ظ

هاله جانم...

مریم شیرزاد یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:34 ب.ظ

منم میگم کاش اون روز نرفته بودیم....
میدونمت عزیز دلم
خووووووووووووووب میدونمت

خفه شدم مریم اینقدر گفتم کاش کاش کاش ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد