برای این که یادم بمونه

اینقدر روز بد و سختی بود که هنوز نتونستم هضمش کنم ...  

چرا همه کمر همت بستن رو اعصاب من پیاده روی کنن، صبحش داشتم فکر می کردم هر جوری هست روزم رو خوب می گذرونم ...  

چقدر دلم سوخت این همه برای همشون انرژی می ذاشتم اینقدر تلاش می کردم خوب باشم اینقدر ... اول تصمیم داشتم تا تیرماه تو شرکت بمونم اما با این اوضاغ فکرنکنم حتی تا آخر فروردین هم دووم بیارم ... امروز اومده می گه حسابداری منتقل بشه تو بخش ترافیک یکی از نیروهاتون هم باید بمونه همین جا ... 

آخه خیر سرم برای بخش حسابداری ام ازشون برای چی باید جدا بشم ... نشستن همه فکرهاشون رو کردن حتی جای نشستن ام رو هم معلوم کردن ...

عجیب احتیاج داشتم با یه نفر حرف بزنم ... احساس می کردم اگه فقط برای یه نفر تعریف کنم آروم می شم اما هر چی فکر کردم نفهمیدم سراغ کی برم ... اصلا کسی وقت نداشت بشینه پای حرف های من ... 

تو راه برگشت اینقدر فکر کردم که نفهمیدم کی رسیدم ... عینکم رو زده بودم که اشک های گاه و بیگاهم معلوم نشه ... 

به همه چی فکر کردم ... حتی حساب کتاب این مدت محدود رو هم کردم دیدم با پس اندازی که کردم و این سنوات ناچیز اگه یه کم قناعت کنم لازم نیست استقلال مالی ام رو از دست بدم ... گفتم عیبی نداره یه مدتی تو خونه می مونم هم استراحت می کنم هم می رم سراغ دوستام ... مدت ها است که از به خاطر این کار لعنتی از همه بریدم ... شاید فرصت خوبی باشه از خجالت خودم در بیام ...

ولی خونه نشینی یعنی برگشتن دوباره به سالهای قبل ... یعنی از دست دادن خیلی چیز ها ... من این رو نمی خواستم و نمی خوام ... 

لعنتی اگه بودی خیلی راحت همه چیز رو برات تعریف می کردم تو هم گوش می دادی٬ اینقدر حرف می زدم که خالی می شدم سبک می شدم بعد می گفتی چی کار کنم می گفتی کجا رو اشتباه کردم اما حالا ... حالا  خودم تنهایی باید فکر کنم٬ خودم تنهایی تصمیم بگیرم و خودم تنهایی عمل کنم ... 

وقتی رسیدم خونه مامان هم از شانس انگار که ممکنه یادش بره شروع کرد مسلسل وار گفتن ... تموم کارهایی که باید می کردم و اتفاق هایی رو که افتاده بود و خلاصه هیچی رو نمی خواست از قلم بندازه ... زنگ زدم با هلن حرف بزنم دیدم اون بی حوصله تر از من٬ بیبخودی مزاحمش نشدم رفتم دنبال کارهام و تمومشون کردم ... چراغ ها رو خاموش کردم و نشستم و شروع کردم به نوشتن به این امید که ... 

مردم بس که گفتم و شنیدم که خدا بزرگه ... خوب بزرگ باشه به من چه٬ اصلا من بزرگی ازش ندیدم ... دلم از این نگرفته که دارم کارم رو از دست می دم ... دلم از خودم گرفته ... من از خودم ناراحتم ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد