ترس ... آرزو ... رفتن ...

با این که از بی خوابی شبونه خسته بود اما سعی کرد تمام انرژی اش رو جمع کنه و از رختخواب جدا بشه ... یه نگاهی به ساعت انداخت هنوز کلی زمان داشت به آهستگی تخت رو مرتب کرد یه نگاهی به اطراف انداخت همه چیز سر جای خودش بود به آهستگی از اتاق بیرون اومد تا دست و صورتش رو بشوره و آماده بیرون رفتن بشه ... 

مشت اول آب رو که به صورتش زد خمودگیش از بین رفت ... مشت دوم ... خنکی آب لذت بخش بود ... مشت سوم آب رو به جای اینکه به صورتش بزنه برد سمت دهنش ... آب رو تو دهنش چرخوند و بیرون ریخت ... یه لحظه مسخ شده ایستاد ... انگار خوابش برد حتی یادش رفت شیر آب رو ببنده ... تمام وجودش یخ کرده بود ... دوباره مشتش رو پر آب کرد و برد سمت دهنش ... نه اشتباه کرده بود و نه خواب بود، کاملا درست دیده بود

کلید برق اتاق رو زد با عجله خودش رو به آیینه رسوند ... دهنش رو باز کرد ... نه زخمی بود و نه خراشی ... زانوهاش تا شد، حس بدی بهش دست داد ... تو کسری از ثانیه تمام زندگی اش جلوی چشمش به رقص اومد ... ترسیده بود ... خیلی ترسیده بود ...

به زور خودش رو به تخت رسوند و نشست لب تخت نگاهش به ساعت افتاد دیگه زمان نداشت ...

نظرات 8 + ارسال نظر
دختری از یک شهر دور شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:11 ق.ظ http://denizlove.blogsky.com/

دوست دارم به ارزوهام برسم بعد برم...
درسته گاهی خسته میشم اما من زندگی کردن رو دوست دارم با تمام سختی هاش... رفتن ها رو دوست ندارم...

هم نام جونم هنوز خیلی وقت داری عززززززیم
الهی سالهای سال زنده باشی

آذرنوش شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:36 ب.ظ http://azar-noosh.blogfa.com

و مرگ ... که هنوز برای من ترسناکه...

مامانگار شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:00 ب.ظ

...و واقعا بنظرم باید به همین بی واسطگی و راحتی..و در یک امتداد باشه زندگیهای ما..در این جهان و جهانهای دیگه..
..سلام بانوهاله جان عزیززززززززززززم...
..امیدوارم خوب و خوش باشی نازنین...
...ببخش کم میام نت...
..اما هروقت بیام حتما اینجام میام...

سلام مامانگار جووووووووووووونم
خوبم مممنونم
تو رو خدا شرمنده ام نکنی
این روزها یه کمی کمرنگ شدم اما قول میدم زودی مثل قبل بشم
سعی می کنم زودتر کارهام و سرو سامون بدم

بهنام شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:00 ب.ظ http://WWW.delnevesht2011.blogfa.com

سلام مادر جان
چی شد الان؟!
چرا اینجوری شد؟!
شخصیت داستان زندست یا مرد؟!

اگه زندست که براش آرزوی سلامتی میکنم و اگه مرد خدا بیامرزتش!!!!

سلام پسرک خودم
چه جوری شد؟
هنوز زنده است اما داره فرصت هاش رو از دست می ده
مررررررررسی از دعا

تیراژه شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:24 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

من نفهمیدم اینو
یعنی جای خالی دندان مصنوعی هایش به او فهماند که پیر شده؟.که دیگه وقت رفتنه؟
میشه توضیح بدی یا لطفش به همین گنگیشه؟

الهی من فدای تو بشم تیراژه جان
این نیمچه داستان واقعی بود
شخصیتش نه پیر بود و نه خیلی جووون
انتهایی نتونستم براش پیدا کنم
حالا کجاش گنگ باقی موند ؟بگو تا بگم

هیشکی ! یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 ق.ظ http://www.hishkii.blogsky.com/

عسیسم یه کم نا مفهوم بود...ینی گیج شدم نفهمیدم چی شد اول تکلیفو روشن می کردی چی شده بعد پایانشو بی خیال می شدی!
من نفهمیدم مثلن دندونش افتاده....
دهنش پر از خون شده...
یا چی؟...
هوم؟!

نسیمه سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ق.ظ http://nasimehsamani.blogfa.com

چه ترسناک نوشتی

پونه پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:32 ق.ظ

خوبه گاهی یه تلنگر بخوره اینجوری بهمون که دودستی نچسبیم به این دنیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد