ملقمه ای از بلاگر ها

 

 

دانه های ریز حرف  

آلیاژ جیوه را با یک یا چند فلز دیگر ملقمه می نامند

مجازی نیست ...

یه زمانی به خودم اومدم که دیدم سوار دگنگ بابا هستم و تو جاده مشهد ...  

بی انتهایی جاده رو خیلی دوست دارم  اونم تو شب ... ده ساعت وقت دارم تا فکر کنم به همه چیز و همه کس ... آخه من فکر کردن رو در حال حرکت خیلی دوست دارم ... زمانی که آشفتم ترجیح می دم راه برم یا سوار ماشین در حال حرکت باشم تا بتونم یه نظمی به افکارم بدم و آروم بشم ...  

خیلی اتفاق هایی خوبی برام تو این چند روز افتاده اما مهمترین اتفاقش دیدار دیشبم با مامانگار بود ... 

آغوش مامانگار رو به قدری گرم و مهربانانه دیدم که یخم خیلی زود آب شد و دیگه اون هاله خجالتی که صداش فوری بند می یومد نبودم ... قدم زدن و آرامش دستهای مامانگار لذت بخش ترین یادگاری این سفر بود ... تعداد انگشت شماری از داستان زندگی من اطلاع دارن چون توضیحش فقط باعث عذاب بیشترم می شه اما من دیشب به راحتی تمام اتفاقات این هشت سال گذشته از بیست رو ظرف چند دقیقه برای مامانگار تعریف کردم و بعد در کمال ناباوری بعد از مدتها احساس سبکی کردم ... فقط کاش زمان بیشتری برای با هم بودن داشتیم ... وقتی با مامانگار در مورد بچه ها صحبت می کردیم یه حس خوبی داشتم .. نمی دونم شاید چون مامانگار آن چنان با علاقه صحبت می کردن که منم تحت تاثیر قرار گرفته بودم ...

متاسفانه به خاطر برنامه فشرده من و کاری که برای کیانا پیش اومد نتونستیم دیداری با هم داشته باشیم ...  

من نمی دونم چرا گفتن اینجا دنیای مجازیه ... اینجا خود واقعیته ... 

من اینجا کسایی مثل مامانگار عزیز و دوست داشتنی رو دارم که سعی می کنن کمکم کنن و تنهام نذارم .. اینجا محسن باقرلو و مریم ترنیش هستن، کیامهر و مهربانش، مولول نازنینم، دلی و کیانا، آنا و بابایی، حمید با ابر چند ضلعی اش، لاهیگ و هاله، پژوم و میلاد، تمدن و هلیا، محمد و علیرضا، عمه زری، رها پویا و پونه، پسرکم و آلن، فاطمه و تیراژه، محدثه و خانم زائر و یه دنیا آدم های باا رزش دیگه ... آدمهایی که وجودشون بهم ثابت کرد که مجازی بودن هیچ معنا و مفهومی نداره حنی اگر فاصله ها بزرگترین شکاف ما بینمون باشه ... حتی اگر دیداری در بین نباشه ...  

ما هستیم که کنار هم پشت و پناهی باشیم برای هم  ... 

                                                                            مشهد _ شهریور ماه نود

واسه خدا

خدا گر زحکمت ببندد دری 

            ز رحمت ببندد در دیگری 

                     زند قفل محکمتری ... 

(طرح شرمنده سازی خدا )

بارون و من و تو و ...

 

کاش همیشه بارون بیاد ... 

این جمله رو به محض این که سوار ماشین بابا شدم شنیدم ... تا حد ممکن سوار ماشینش نمی شم نمی دونم چرا؟؟ با مدلش مشکل دارم یا رنگش یا ... نمی دونم اما جیمبوی نازنین خودم رو بیشتر دوست دارم ...

به هر حال امروز صبح هر چی فکر کردم دیدم سوار شدن و اومدن با اون دگنک خیلی بهتر از تبدیل شدن به موش آب کشیده است ... فردمنش داشت می خوند حوصلم نیومد زدم رو فولدر امید و آهنگ دوست داشتنی خودم آیه های بارانی ...  

هوا هر وقت که بارونی است تو فکر من چراغونی است  

پرم از خاطرات تو همونایی که می دونی  

مگه یادم می ره یک دم تا هر وقتی که من زنده ام  

تو بانی یه مشت شعری هم الان هم در آینده ام  

دلم می خواد بیام پیشت بذارم سر روی دوشت 

بگم می میرم از عشقت برم گم شدم تو آغوشت ...

اون قسمت سقف که باز می شه رو زدم کنار تا ماشین بیشتر روشن بشه شیشه رو هم دادم پایین که اکسیژن کم نیارم و راحت تکیه زدم یه صندلی ...خیابون ها رو آب برداشته بود یا اون جمله افتادم : ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم ... بیچاره اون هایی که زندگیشون الان روی آبه ... بعد به خودم فکر کردم ... الان دردم چیه؟ هر چی فکر کردم به جایی نرسیدم اگه چند ماه پیش بود یه مشکل گنده برای خودم رو می کردم و مدام می کوبیدمش این ور و اون ور ولی الان که اون خدا رو شکر حل شده دیگه چه مرگمه خودم هم نمی دونم ... 

یه موتوری از کنارمون رد می شه دلم خیلی سوخت به آب که می رسید پاش رو می گرفت بالاتر تا خیس نشه و بعد من چقدر راحت لم داده بودم تو ماشین بدون نگرانی از خیس شدن ... یادته وقتی صحبت سر ماشین خریدن بابا و پیشنهادات من بود چی می گفتی ؟ من یادمه تو چی؟ اصلا چرا من همه چی رو اینقدر خوب یادمه؟ چرا هیچی یادم نمی ره؟ دقیقا برخلاف تو که هیچی برات مهم نیست و اصلا یادت نمی یاد که چی گفتیم و چی شنیدیم ... 

چقدر بد که نعمت کنار دستت باشه و قدرش رو ندونی ... حالا جریان منه نعمت کنار دستمه همه چیز داره درست پیش می ره اما من فقط بلدم لگد بزنم و همه چی رو داغون کنم چون ...

تظاهر

تظاهر کن ازم دوری 

تظاهر می کنم هستی ...