.......

تو مترو نشستم و مثلا غرق فکرم ... دختر کنار دستیم انگار سوزنش گیر کرده ... مرتب تکرار می کنه:

... سلام مامان ... 

کوتاه اما گویا

خیلی حس بدیه، وقتی چیزی رو می بینی که تمام افکارت رو به سخره می گیره ...  

خیلی بده، شبیه ی سقوط آزاد ........ جوری که احساس میکنی ویرون شدی ...... 

درست مثل الان ...

روز جهانی وبلاگ

  

از سال ۲۰۰۵ میلادی، گروهی از وبلاگ‌نویسان جهان به این باور رسیدند که وبلاگ‌نویسان باید یک روز اختصاصی در تقویم داشته باشند، تا در این روز با وبلاگ‌نویسان دیگری از جای جای دنیا آشنا شوند و احیاناً وبلاگ‌های‌شان را برای همیشه به علاقمندی‌های‌شان بیافزایند.


برهمین اساس ۳۱ آگوست (31og – که در نوشتار شبیه کلمه‌ی Blog است) مصادف با ۹ شهریور بعنوان روز جهانی وبلاگ انتخاب شد. و مقرر گردید که در این روز، وبلاگ‌نویسان در وبلاگ خود، ۵ وبلاگ دیگر -که شاید حتی نگاه‌شان از نگاه نویسنده متفاوت باشد-  را به اختصار به خوانندگان خود معرفی کنند.  

۵ وبلاگ برتر من : 

1. توکای مقدس ......  

2. گاه نوشت های محسن باقرلو ...... 

3. جوگیریات ......

4.  نیکولا ......

5. مجموعه عرائض آقای بلاگر .....

راوی دل

دست و پاش می لرزید .... 

اگه خودم یا چشم خودم نمی دیدم باورم نمی شد ... انگار دوباره عاشق شده بود ... زمان حرف زدن کلمات رو گم می کرد ... نفس کم می آورد ... برام عجیب بود ... مثل بچه ها شده بود ... یه لحظه آنچنان تو خودش می رفت که انگار نه چیزی می دید و نه می شنید ...

چند بار عقلم نصیحت کردنش گرفت اما نشد ... دلم تصمیم گرفت از دور فقط نظاره گر باشه ...   

 

وقتی من می گم نمی خوام تو بمونی 

دل مـــن مــی گه بمون با بی زبــونــی  

من دوســـت دارم ولـی بهــت نمی گـم

دســت ســردم و به دســت تو نمـیــدم  

تــو اگه با من باشــی قــلبت می میـره 

گــرمــی قــلب تو رو دستــام می گــیره   

از ته دل می خندیدن ... برای دیدن هم ثانیه شماری می کردن ... نگاهشون وقتی به هم می افتاد به قدری عمیق بود که من هم توش غرق می شدم ...

زمانی که دستهای ظریفش روی دستهای مردونه اش قرار گرفت ... انگشتهاشون توی هم قفل شد ... شونه هاشون تکیه گاه هم شد ... براشون غمگین شدم  ... کاش زودتر همدیگه رو می دیدن ... کاش مابینشون این همه فاصله نبود ... 

 

چی می شد اگه تو رو زودتر می دیــدم  

حالا می بینم تو رو ولی خیلی دیـــــــره  

بیـــن مــا یـــه عـــالمـــــــــــــــه راه درازه 

دل مـــــــن بــایــد با ایـن دوری بــســـازه 

مـــن بــهــار و توی قـــصــه ها شنــیــدم 

تــــا حالا صــــد تا خـزون ســـرد و دیـــدم 

تـــــــو هنــــــــــــــوز اول ایــــــن راه درازی 

امــــا مـــن به آخـــر جـــــــاده رســیــــدم

غریب آشنا

این روزها غریب ترین واژه ای که می شنوم دختر عمو ...  

درسته غریبه اما خیلی دلنشینه ... خیلی ... اونقدر که می تونه من رو تا آسمون برسونه ...