ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
انگار همین دیروز بود که هنوز آفتاب نزده وسط بیمارستان صارم بودیم ... اسمش روهم همون موقع تصمیم گرفتن بذارن آتریسا ... گذاشتنش تو بغلم کل قدش 53 سانت بود، بوی تمیزی می داد، یه بویی که هنوز هم چشمام رو می بندم می تونم حس اش کنم ... بعد از سالها یه نوزاد توی خانواده ... اومدنش روحم رو جلا داد ... باهاش آروم شدم و صبور ... وقتی کنارم می خوابید با صدای نفس هاش به قدری آروم می شدم که خوابم می گرفت ....
وجودش مصداق جمله معروف " دستم بگرفت و پا به پا برد " بود ...
حالا بزرگ شده ... قدش به 130 سانت رسیده ... به راحتی می خونه و می نویسه ... دیگه وقتی داره صحبت می کنه کلمات رو پس و پیش ادا نمی کنه ... حالا هشت ساله شده .....
اسکناس مچاله شده ای رو که کف دستم گذاشته با وسواس خاصی صاف می کنم و توی کیف پول مابین بقیه اسکناس ها می گذارم ... کسی که کنارم نشسته شروع می کنه به ترکی صحبت کردن با راننده و در کمال تعجب و خنگ بودنم تو زبون ترکی کاملا متوجه می شم که چی داره می گه ... متوجه نمی شم که جوابش رو به ترکی گرفت یا فارسی اما فکر کرد که من ترکی نمی فهمم و شروع کرد تند تند به ترجمه کردن جمله هایی که گفته بود ....
من اما دارم به روزهایی که گذروندم فکر می کنم ....
به اینکه بهای سکوتم چقدر بوده؟؟؟؟
به اینکه یه روزی می خواستم به همین نقطه برسم و حالا دقیقا نمی دونم چه کنم
به اینکه درست مثل یه قصاب کارد رو گرفتم دستم و افتادم به جون خودم ... گوشت ها رو بریدم و رسیدم به استخون ...
به اینکه این همه راه خطا رفتم اما نتیجه اش در کمال ناباوری مثبت بوده
به اینکه فکر می کردم چقدر آدمهای اطرافم و می شناسم و الان فهمیدم ذره ای روشون شناخت ندارم ... فکر می کردم من رو می شناسن ولی .....
به اینکه بالاخره تونستم حرف بزنم
به اینکه من سهوا راه اشتباه رفتم اما عمدا در حقم تلافی شد و چیزی نگفتم چون تاوانم بود
به اینکه چرا چشمام رو روی هر چی دیدم بستم و خودم رو مقصر دونستم
به اینکه چرا اینقدر ساده و کودکانه فکر می کنم
به اینکه ......
بارون شروع شده و قطره هاش مرتب می خوره به شیشه .... حواسم بر می گرده به همون لحظه ....
مشکل اینجاست که من مرتب یادم می ره که باید یاد بگیرم هیچ توقعی از آدمهای اطرافم نداشته باشم ..............................
خداحافظی هام رو کردم دارم می رم که به ماشین برسم
بارون شلاقی می باره هوا سرده و من سردر گم
صدام می کنه و می یاد سمتم ، فکر می کنم چیزی جا گذاشتم یا باید کاری قبل از رفتن انجام می دادم، با گیجی برمی گردم سمتش
تا بیام به خودم تو بغلش جا می گیرم ... فقط چند ثانیه است اما حس اش رو بهم منتقل می کنه ... آروم تر از قبل قدم زنون زیر همون بارون شلاقی می رم سمت ماشین و همه چی رو از ذهنم پاک می کنم .... حتی همون چند ثانیه رو ...
شنیدنش حس خوبی بهم می ده ....
انگار داره برای من می خونه ... به من می گه، فقط من ....
" دلم با توئه فکر چیزی نباش
خودم غصه هاتو به جون می خرم
تو رو با خودم هر کجا که بگی
تو رو سمت لبخند و گل می برم
تمام منی، کم نشو کم نیار
با این روزگار و غمش تا نکن
امیدم تویی از ته دل بخند
نگاهت رو از گریه دریا نکن
اجازه نده ابر بی حوصله
لب مرز خنده بباره بره "
مدت ها بود آهنگی اینقدر عاشقانه در عین حال آروم و امیدوار کننده نشنیده بودم ...
" به روز سیاه و شب شک نباز
بگو ناامیدی بزاره بره
به روزای خوبی که پیش منی
به آینده ای تازه و دیدنی
به سقفی که پر میشه از روشنی
به من فکر کن "
اینکه یه نفر صادقانه بهت بگه هر وقت، هر جا احساس کردی که روحت داره به سمتی تمایل پیدا می کنه که حالت رو خراب کنه به من فکر کن و بدون قلبی هست که کنارت آروم می گیره ....
" تو قلب منی که نفس میزنی
کنار تن من توی پیرهنی
واسه اینکه باور کنی از منی
به من فکر کن "
کسی که اجازه می ده فاتح اش باشی، نه فاتح جسم که فاتح روحش اش بشی ....
" منو قله کن عشقو بالا ببر
به دنیا بگو فاتح من شدی
بدون تو این زندگی مرگ بود
دلیلی برای نمردن شدی
تو این دوره از حیله و حرف و رنگ
کنار توئم با یه حس قشنگ
اگه عاشقی با غرورت بجنگ
به من فکر کن "
کسی که مثل تو گاهی از آدمهای اطرافش کنده بشه و فقط تو رو برای خودت بخواد، تو گوشت زمزمه کنه که دقیقا همین الان زمان باید از حرکت بایسته ...
منم از بد لحظه ها دلخورم
منم گاهی از آدما می برم
شبیه تو از درد بودن پرم
به من فکر کن ...
...............................
.....................................
............................................
درسته که رویاییه اما باز هم به من حس خوبی می ده .