پشت دیوار غزه نشستم

نمی دونه که من اینجا نشستم، شایدم براش مهم نیست

زنگ می زنه و اولین جمله ای که می گه دل من رو می لرزونه

" سلام خانومم"


33

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خرسندم 

         از بهاری که 

                   اردی بهشت اش

                               به نام من است ...

شرمنده که "بدموقع" دوستت دارم!

من هیچ وقت آدم "به موقعی" نبوده ام ...

مثلاً همین الان ... می دانم چقدر سرت شلوغ است؛ چقدر خوشحالی؛ 

چقدر از اینکه در لحظه هایت وول نمی خورم خوشحالی؛ 

اما دل که زبان آدمیزاد نمی فهمدحیوانی! 

ببخش که این همین الان این صاحب مرده تو را می خواهد!

می دانی؟ من هم گناه دارم خوب ...

چقدر خودم را بزنم به آن راه؟ چقدر حواسش را پرت کنم آخر؟

چقدر این آهنگ های دونفره لعنتی مان را رد کنم برود؟

چقدر الکی حالم از پیراهن های  مردانه چهارخانه بهم بخورد؟

چقدر برای خودم عطر شیرین بخرم که بوی عطر تلخ دوست داشتنیت فراموش شود مثلاً؟

همه این ها به کنار! فصل ها را که نمی توانم عوض کنم, می توانم؟

مثلاً بنشینم به بهار بگویم لطف کن نیا, چون اردی بهشت بی انصافت پرتم می کند وسط یه عالمه خاطره؟؟؟؟

به خدا زورم نمی رسد ...

من این چیزها را می بینم که دلم می خواهد دستهایم را فشار بدهم روی گلویم و دیگر نفس نکشم ...

وقتی کاری از دستم برنمی آید!

وقتی می خواهمت و نمی خواهد ...

وقتی نمی توانم دهان دل زبان نفهم را ببندم ...

اصلاً آدم هم انقدر بد موقع؟

انقدر بی خاصیت؟؟؟؟


32

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.