طوفان تموم شده ، همه جا رو گرد و غبار گرفته ...

یک نفر باید بیاد کمک کنه و دل بده تا بشه همه جا رو تمیز کرد ... یه نفری که بشه بهش اعتماد کرد، کسی که اگه این وسط خسته شدی دستت و بگیره و آروم بگه تو استراحت کن من هستم"....

آدمی این چنین میانه میدانم آرزوست ......

قدیمی ها می گفتن اگه نمی تونی گریه کنی دلیلش دلته که سیاه شده ... سنگدل شدی ...

حالا من می گم آره دلم سیاه شده ... شده یه تکه ذغال که داره یه گوشه واسه خودش روزگار می گذرونه ... همین زغال رو اگه با دقت نگاه کنی می بینی یه رگه هایی داره، می دونی اون رگه ها چی هستن؟؟

اون رگه ها زمانی ایجاد شده که دلم شکسته ... بعضی از اون رگه ها سطحی هستن و بعضی دیگه عمیق ....دلم سیاه شده اما حتی سیاهی هم نتونسته اون رگه ها رو نابود کنه و از بین ببره ...

تلاش کردم رنگ سیاه رو از بین ببرم غافل از اینکه ذات ذغال به سیاهیشه ...... وقتی چیزی به ذغال تبدیل بشه دیگه به حالت اولیه اش نمی تونه برگرده ....

حوصله فکر کردن ندارم

کتاب رو می گیرم دستم و شروع می کنم  به خوندن و قدم زنون می رم سمت شرکت .... مهم نیست که اطرافیان چه جوری نکاه می کنن ... حواسم و می دم به جملات کتاب ...گاهی رشته کلام نویسنده پاره می شه و مجبور می شم یه چند خطی رو برگردم عقب و مجدد بخونم ... غرق خوندن می شم که  صدای برگهای  زیر پام برم می گردونه تو خیابون ...

کی آذر شد ... کی برگهای این خیابون اینجوری پاییزی شد... من از کی رفتم تو خواب ... اعتراف می کنم که ته دلم هنوز مملو از دوست داشتنه ... اما نمی شه ... حالا اگه همه هم بگن دیگه شدنی نیست ... 

به قول قدیمی ها :

یا رب نظر تو برنگردد ......

این روزها عجیب دنبال معجزه ام 

بر خلاف همیشه حس و حالی تو وجودم نیست که بخوام پیاده روی بکنم پس بهترین راهش اسنپ و منتظر موندن ... زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم ماشین جلوی پام می زنه رو ترمز و سوار می شم .... حوصله نفس کشیدن هم ندارم چه برسه به حرف زدن اما راننده از قضا اصلا براش مهم نیست ... به نظر خیلی هم خوش اخلاق و خوش صحبت می یاد، از اون دست آدمها بود که اگه می دیدیش می گفتی تنها کاری که بهش نمی یاد راننده اسنپ بودنه ... انگار واسطه شده که چند تا جمله بگه و بره ....

-زود رسیدم احتمالا مادر شوهرت خیلی دوست داره 

- خیییلی

- متاهلی؟

- نه

- آخه خیلی کش دار گفتی خیلی، گفتم حتمی از دستش حسابی تو عذابی

- می خندم

 - چند سالته؟ 

- 38

- شبهاش رو کم کنی دیگه؟؟؟

- نه راست و حسینی 38 

- هیچ وقت ازدواج نکن، از مجردی ات لذت ببر، کسی گفت تهران رو هم بهت می ده بهش اعتماد نکن. ببین دارم می گم کل تهران نه یه خونه و دو تا خونه

اگه کسی گفت دوست داره اصلا باور نکن.

دوست داشتن برای یکماه، نه شش ماه، خیلی بخواد طول بکشه می شه یکسال

اگه خواست کلاه بره سرت و ازدواج کنی قبلش یک ساعت برو دادگاه خانواده بعد تصمیم بگیر، فقط ببین عمده طلاق ها دلیلش چیه بعد ازدواج کن

بی هوا ساکت می شه، منم نگاهم می دوزم به اتوبان همیشه شلوغ

پول اسنپ رو آنلاین پرداخت می کنم و  تشکر می کنه و باز می گه خدا مادرشوهرت رو برات حفظ کنه، این بار هر دو با هم می خندیم و شب بخیر می گم 

شاید دیدش نسبت به آدمها زیادی کدر بود اما حرف اش دور از حقیقت نبود ... اون می ره و من همچنان منتظر معجزه، در رو باز می کنم و وارد خونه دوست داشتنیم می شم ....