زن

 


زن که باشی
گاهی کم می آوری
دست هایی را که مردانگی شان امنیت می آورد
و شانه هایی را که استحکام آغوششان لمس آرامش را به همراه دارد...
دست خودت نیست زن که باشی گاهی دوست داری تکیه بدهی... پناه ببری... ضعیف باشی...
دست خودت نیست زن که باشی گه گاه حریصانه بو میکنی دستهایت را
شاید عطر تلخ و گس مردانه اش لا به لای انگشتانت باقی مانده باشد.
زن که باشی گاهی میزنی زیر گریه
که دلش بلرزد و صدایت کند:بانو ....
دست خودت نیست
زن که باشی
گاهی رهایش می کنی
و پشت سرش آب می ریزی
و قناعت می کنی به رویای حضورش
به این امید که
... او ... 
خوشبخت باشد.
دست خودت نیست
زن که باشی
میتوانی زیر لب ترانه بخوانی و آشپزی کنی ...
میتوانی جلوی آینه موهایت را شانه کنی و حس کنی نگاهش را
میتوانی ساعتها به امید گره خوردن شال دور گردنش ... ببافی و در هر رج بوسه بکاری برای روزهای مبادا که کنارش نیستی ...
زن که باشی باید صبور باشی مدارا کنی و با همه ی بغض ات لبخند بزنی ...
زن که باشی...
هزار بار هم که بگوید:دوستت دارد!!!
بازهم خواهی پرسی:دوستم داری؟؟؟
و ته دلت همیشه خواهد لرزید...........
زن که باشی هرچقدر هم که زیبا باشی نگران زیباترهایی میشوی که شاید عاشقش شوند ...
زن که باشی هروقت که صدایت میکند:خوشگلکم!!!
خدا را شکر میکنی که در چشمان او زیبایی
دست خودت نیست
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی ...

حس خاص

این روزها این آهنگ رو زیاد گوش می دم یه حس خاصی داره ... شاید آرامش ... چیزی که من مدتها ست گمش کردم ...

                                                           کلیک

امروز

خسته تر از همیشه از پارک ساعی می یام بیرون و مثل همیشه راهی می شم سمت مترو ... تو راه تا برسم کلی دری وری بار خودم می کنم ... کلید رو تو قفل می چر خونم وارد یه خونه ساکت و خلوت می شم ... بلافاصله می رم سمت کولر و روشنش می کنم بی خیال لباس عوض کردن می شم و روی اولین مبل که رو به روی دریچه کولره ولو می شم سرم رو به عقب تکیه می دم و پاهام رو می ذارم روی میز عسلی این کارم باعث می شه شیشه میز تکون بخوره ... مهم نیست چقدر از این کار بدم می یاد مهم اینه که چند دقیقه راحت بشینم٬ با آخرین ذره های انرژی شالم رو باز می کنم و چشمهام رو روی هم می ذارم ... 

امروز شرکت به خاطر خرابی فن ها خود خود جهنم بود٬ تیرماه داره تموم می شه اما من هنوز کلی کار دارم٬ آشفتگی ام٬ انتظار الکی عصر ... همه این ها با هم می تونست دلیل خوبی برای خستگی باشه ... 

چشمهام رو باز می کنم بدون این که سرم رو بچرخونم چشمهام رو حرکت می دم انگار اولین باره وارد این خونه شدم آیینه شمعدون سر عقد مامان روی میز٬ بوفه های بزرگ و شیکش که اینقدر دوسشون داره٬ دو تا نخل های بزرگ گوشه هال٬ ستون های سنگی پاگرد٬ تلوزیون بزرگی که با متعلقاتش گوشه هال خودنمایی می کنه٬ لوستر های شیکی که گوی های کریستالش به خاطر باد کولر آهسته تکون می خوره و تلالو اش روی دیوار منعکس می شه٬ مبلهای استیل و ... هم چیز برای یه زندگی راحت وجود دارد پس چرا من احساس راحتی نمی کنم ...  

از بی حوصلگی خودم حرصم در می یاد بلند می شم تموم چراغ ها رو روشن می کنم یه آهنگ شاد می ذارم لباسهام رو عوض می کنم یه چرخی تو خونه می زنم همه جا رو مرتب می کنم می رم تو آشپزخونه یاد دو شب پیش می افتم که داشتم با عجله آشپزی می کردم و بابا از در اومد تو نمی دونم چه فکری کرد شاید یه لحظه فکر کرد شدم همون هاله قدیم و اونوقت شونه هام رو از پشت بوسید و من چقدر شرمنده شدم ... 

پی تشکر و عذر خواهی نوشت: من رو ببخشید بابت تموم بد خلقی های این چند وقته بابت کمرنگ بودنم و ... از همدلی تون ممنونم ٬ مرسی از این که هستید ... 

همبازی بچگی

تو تموم این روزها یه جوری از زیر بار دیدنت شونه خالی کردم ... دلم نمی خواست اینجوری  ببینمت٬اما امروز دیگه نشد راستش رو بگم ترسیدم٬ترسیدم که شاید دیر بشه ... 

دیدنت رو تخت بیمارستان خیلی دردناک بود خیلی احمقانه بود اما دلم می خواست وقتی می بینمت مثل همیشه خندون باشی  

سعی کردم بخندم خوش اخلاق باشم از همه جا حرف زدم از خاطرات گذشته گرفته تا اتفاقات قشنگ آینده اما نگاهت بدجوری یخ زده بود ... وقتی برگشتم خونه ساعت ها اشک ریختم با این وجود دلم می خواد برخلاف حرف دیگران امیدوار باشم  

می دونم خسته شدی می دونم ترسیدی اما نوید همبازی بچگی های من طاقت بیار ... 

همین الان

نمی دونم چرا الان دارم با این حالم می نویسم

تو که حال بد من و دیدی تو که فهمیدی چقدر خرابم تو که دیدی ولی حتی نگفتی تا بیمارستان بیام کمک میخوای تو یا نه حتی .... مهم نیست به قول خودت این اتفاق رو اینترنت هم می ذارم ... آره گذاشتم چون می دونم می خونی ... 

نمی دونم چرا اینقدر بهم فشار اومد ... می دونی به چی فکر می کنم ... به این فکر می کنم که من از تو یه اسطوره ساخته بودم چه اسطوره شکستنی اشتباه نکن بودن و نبودن امشبت دلیل نوشتنم نیست مهم اون غرور لعنتی ات بود ... نمی دونم چه فکری کردی 

نمی دونم شاید من اشتباه کردم اما امشب دلم خیلی گرفت ... 

راست می گن دل به دل راه داره فکر کنم به همون اندازه که تو از من بدت می یاد حالا منم از تو بدم می یاد ...