ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
امروز اینقدر حالم خراب بود که حوصله هیچی رو نداشتم ... بعد از چند روز تقویمی رو که همیشه روزانه هام رو توش یادادشت می کردم برداشتم ... خیلی از روزهاش خالی بود ... وقتی می خواستم چهاردهم تیرماه رو بنویسم بالاش نوشتم:
شصت و نه روز گذشته و من بعد از این مدت دارم این روزها رو می نویسم ... هر چی رو که یادم بود ... اشک ریختم و یادداشت کردم ...
چند روز اول رو تو بی خبری مطلق بودم ... چیزهای زیادی از اون روزها یادم نیست جز یه ترس که تبدیل شده بود به کابوس ... الان که فکر می کنم می بینم اون روزها شرایطم بهتر بود ... اون روزها می شد خیلی کارها کرد ... می شد داد زد ... می شد بهانه گرفت ... می شد ... اما الان چی ....
با نوشتن اون روزها دلم بیشتر گرفت رفتم سراغ این پست که آقای اسحاقی نوشته های بچه ها رو برام جمع کرده بودن٬ شروع کردم به خوندن ... حین خوندن نمی دونم چه جوری صفحه اصلی وبلاگ نرگس برام باز شد ...
با هر سطرش اشک ریختم ... دلم برای خودم سوخت ... خانواده آقای اسحاقی حداقل فرصت داشتن از عزیزشون خداحافظی کنن اما من چی ...
.
.
تسلیت می گم ...
هاله عزیزم
دیشب برات جریان دوستی رو که در غربت مادرش رو از دست داد رو تعریف کردم . میدونم اونطرف داشتی گریه میکردی ... درست مثل خودم ... اما تمام حرفم این بود که همیشه شرایط بدتر هم وجود داره ... نازنینم تو پیکر مامان عزیزت رو نوازش دادی ... در مراسم خاکسپاری وداع کردی باهاشون ... اما اون زمانی رسید که سنگی رو دید با نام مادرش ... شاید حسرت آخرین دیدار ِ روی مادرش رو برای همیشه با خودش داشته باشه ...
برای دل مهربونت صبر آرزو دارم و برای روح مادر عزیزت آرامش .
سلام هاله عزیزم
میدونم هرچی بگم تسکین غمت نیست عزیزم خوب میفهمم چون این روزها منم غمگینمو هیچی غمم رو تسکین نمیده
فقط هیچ وقت یادت نره خدا هست هنوز...تو تموم لحظه ها هست هنوز
گفتنی ها رو دل آرام گفت..
روح عزیزانمون شاد...پدربزرگ گرامی بابک خان و مادر نازنین شما..
امیدوارم این روزها آرام باشی عزیز دل