ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
تصویر ۱:
یه نیمکت خالی تو پارک پیدا می کنم و می شینم روش٬ یه آهنگ هم میذارم و غرق فکر و خیال می شم ... سنگینی نگاهی رو حس می کنم٬سرم رو بلند می کنم و هدفون رو از تو گوشم در می یارم٬ می گه می شه من چند لحظه اینجا بشینم آن چنان نگاهش می کنم انگار یه موجود فضاییه پیش خودم می گم این همه نیمکت حالا چرا دقیقا اینجا؟؟ می گم بفرمایید تا هدفون رو دوباره بذارم تو گوشم می بینم بدون این که من ازش توضیح بخوام داره حرف می زنه و می گه تصادف کردم و ... اصلا اهمییت نمی دم می گم یه چند دقیقه می شینه و می ره دیگه ... انگار می دونه آهنگم تموم شده چون بلافاصله می گه ببخشید اما حتی نگاهشم نمی کنم ٬ بوی سیگار توجهم رو جلب می کنه از زیر چشم نگاه می کنم می بینم گوشی و کیف پول و کلا تمام وسایلش رو گذاشته روی نیمکت و داره سیگار می کشه .۰. حرصم می گیره بلند می شم می رم تا یه نیمکت خالی دیگه پیدا کنم البته بدون مزاحم ... آخه آدم هم اینقدر مغز فندقی ...
تصویر ۲:
مترو جای نشستن نداره اما خلوته٬ تکیه ام رو می دم به شیشه کنار صندلی ها و چشمام رو می بندم٬ از صدقه سری تهویه قطارهای جدید هوا خیلی خنکه و حس خوبی داره ... صدای پر شر و شور یه دختر خلوت و سکوت رو شکسته ... یه کله حرف می زنه اینقدر هم پر انرژی که حد نداره ... مرتب حرف می زنه تعجب می کنم آخه فقط خودشه که داره حرف می زنه ... برمی گردم سمتش ببینم چرا مخاطبش اینقدر ساکته ... حس بدی بهم دست می ده انگار تو یه کوره داغم حتی خنکی هوا هم نمی تونه یه کمی حالم رو بهتر کنه به محض ایستادن قطار بدون این که به پشت سرم نگاه کنم پیاده می شم ... مخاطب دخترک پر انرژی خیلی خوشگل بود انگار خدا تموم هنرهاش رو یک جا به تصویر کشیده بود اما دستهای مخاطب دخترک مدام تو هوا داشت حرکت می کرد٬ بیخود نبود که هیچ صدای نمی شنیدم ...
تصویر ۳:
بر طبق عادت همیشگی مسیر هر روزه رو پیاده می یام از جلوی مغازه کتابفروشی که رد می شم پاهام سست می شه ... کتابهای درسی مرتب و بسته بندی شده جلوی در مغازه کوله های رنگ و وارنگ ... یادش به خیر دوران قشنگ مدرسه٬ شیطنت های پشت نیمکت٬ دورانی که نهایت دغدغه اش امتحان دادن بود و بس ...
..............
این جور نوشتن خاص شهریار بلاگستانه٬ فقط می خواستم ببینم منم می تونم اینجوری بنویسم یا نه ... مگر نه من رو چه به پا کردن تو کفش بزرگتر ...
سلام من اول شدمممممممممممممممممممممممممممممممممممم
مبارک باشه
خوب حالا چی بگم که ...
خوشمان آمد سبک زیباییست
شما عشق منی
اصلا هیچی نگو
چه صحنه های زیبایی!
هر سه تاشم اومد جلو چشمم!
هر سه تاش!
و با دومیش یاد خاطره ی خوبی افتادم!
یه دوست نیم ساعته! یه نقاش واقعی، که با ایما و اشاره بهم فهموند که این نقاشی رو برای تو میکشم،اما از دستم در آوردنش!!!!
مررررررسی نانازی
راستش رو بگم با اولی حرص خوردم
با دومی عجیب غصه خوردم
و با سومی یه حس نوستالژی اومد سراغم
قشنگ بود..
اتفاقا قشنگ نوشتی..
دوست داشتم..
مرسی تلاش جونم
خودم هم این جور نوشتن رو دوست دارم
باید روش کار کنم البته با اجازه باقرلوی بزرگ
دوستش داشتم به خصوص تصویر ۳
خوب بود
تصویر۳ رو دوست دارم
مرسی علی جان
خوش به حالت که هنوز فرصت استفاده از این روزها رو داری
خیلی قشنگ بوودن!
تصویر دو رو دووس دارم!
مرسی:X
مرسی عاطی جونم
تصویرسه باعث میشه که درمورد مدرسه بنویسم
مرسی از این ترسیم قشنگ حس مدرسه و خاطراتش
خواهش می شه
موف باشید
منم یه دو باری پا تو کفش محسن کردم ...
خوب بود مخصوصا شماره ۲
از لطفت به هانا ممنون
از خواهر گلتم تشکر کن
مرسی آقای پیرزاده
هانای شما واقعا دختر شیرینیه
حتما به روی چشم
خیلى خوب تصویر سازى کردى هاله...
با مورد یک حرص خوردم!
مورد دو دلمو لرزوند...
و مورد سه پرتم کرد به دوران خوب مدرسه...
قلمت ساده و زیبا و ملموسه...
مرسی عزیزم
منم با اولی حرص خوردم
با دومی خیلی ناراحت شدم
و مورد سوم هم مثل تو هم حس بودم
نوشتی و خوب هم نوشتی هاله بانو جان
دوستش داشتم
در مورد پست بالا هم که....به تو, برای تو و از تو مینویسم....چه می کنه این از تو نوشتها و از تو خواندن ها....
مرسی تیراژه جان
تیراژه محسن به تازگی شروع کرده و الحق و الانصاف هم که برای نوشتن انتخاب هایی به جایی می کنه
- باز خوش به سعادتش که یکی رو داره که بفهمه چی میگه...
بیچاره اونی که حرف میزنه و کسی نمیفهمه...
دست و پا میزنه و کسی نمیفهمه...
تمام میشه و کسی نمیفهمه...
- خوشگل نوشتیش...بازم ازینا بنویس
راست می گی حمید
......
ببین بعدا نیای بگی پامو کردم تو کفش برادرت ها
خودمم این جور نوشتن رو دوست دارم چون نه موضوع کش پیدا می کنه نه خلاصه نویسی می شه
بیشتر روش کار می کنم استاد