این روزها ...

 

این روزها که تابستون داره نفس های آخرش رو می کشه  

این روزها که من دارم لابه لای خاطرات گمش می کنم  

این روزها که تو هوا یه حس خاص موج می زنه  

این روزها که داره همه چیز به .... وضع ممکن پیش می ره  

این روزها که ...

من دلم هوای هایده کرده ... 

... 

اگر باغم ولی همسایه من  

اگر پاییزیم از برگ تا برگ 

اگر از درد تو خسته ترینم   

اگر از کوچ تو خانه نشینم   

اگر از تو به تن جامه دریدم

اگر از تو به خود سوزی رسیدم  

تو رو می بخشم ای مغرور شبگرد 

تو رو می بخشم ای تنهاترین مرد

من از تو تازه اما پیرم از تو 

من از تو سرخوش و دلگیرم از تو  

من از تو زنده و می میرم از تو   

تو را می خواهم ای مرهم ای درد 

تو رو می بخشم ای مغرور ای مرد

من و بی تو عذاب شب شمردن 

من و بی تو به گریه دل سپردن  

من و از مرگ لحظه جون گرفتن

من و در ماتم هر لحظه مردن 

نمی دانی چه دلتنگم چه دلتنگ ...

سه تصویر

تصویر ۱: 

یه نیمکت خالی تو پارک پیدا می کنم و می شینم روش٬ یه آهنگ هم میذارم و غرق فکر و خیال می شم ... سنگینی نگاهی رو حس می کنم٬سرم رو بلند می کنم و هدفون رو از تو گوشم در می یارم٬ می گه می شه من چند لحظه اینجا بشینم آن چنان نگاهش می کنم انگار یه موجود فضاییه پیش خودم می گم این همه نیمکت حالا چرا دقیقا اینجا؟؟ می گم بفرمایید تا هدفون رو دوباره بذارم تو گوشم می بینم بدون این که من ازش توضیح بخوام داره حرف می زنه و می گه تصادف کردم و ... اصلا اهمییت نمی دم می گم یه چند دقیقه می شینه و می ره دیگه ... انگار می دونه آهنگم تموم شده چون بلافاصله می گه ببخشید اما حتی نگاهشم نمی کنم ٬ بوی سیگار توجهم رو جلب می کنه از زیر چشم نگاه می کنم می بینم گوشی و کیف پول و کلا تمام وسایلش رو گذاشته روی نیمکت و داره سیگار می کشه .۰. حرصم می گیره بلند می شم می رم تا یه نیمکت خالی دیگه پیدا کنم البته بدون مزاحم ... آخه آدم هم اینقدر مغز فندقی ...  

تصویر ۲: 

مترو جای نشستن نداره اما خلوته٬ تکیه ام رو می دم به شیشه کنار صندلی ها و چشمام رو می بندم٬ از صدقه سری تهویه قطارهای جدید هوا خیلی خنکه و حس خوبی داره ... صدای پر شر و شور یه دختر خلوت و سکوت رو شکسته ... یه کله حرف می زنه اینقدر هم پر انرژی که حد نداره ... مرتب حرف می زنه تعجب می کنم آخه فقط خودشه که داره حرف می زنه ... برمی گردم سمتش ببینم چرا مخاطبش اینقدر ساکته ... حس بدی بهم دست می ده انگار تو یه کوره داغم حتی خنکی هوا هم نمی تونه یه کمی حالم رو بهتر کنه به محض ایستادن قطار بدون این که به پشت سرم نگاه کنم پیاده می شم ... مخاطب دخترک پر انرژی خیلی خوشگل بود انگار خدا تموم  هنرهاش رو یک جا به تصویر کشیده بود اما دستهای مخاطب دخترک مدام تو هوا داشت حرکت می کرد٬ بیخود نبود که هیچ صدای نمی شنیدم ...   

تصویر ۳: 

بر طبق عادت همیشگی مسیر هر روزه رو پیاده می یام از جلوی مغازه کتابفروشی که رد می شم پاهام سست می شه ... کتابهای درسی مرتب و بسته بندی شده جلوی در مغازه کوله های رنگ و وارنگ ... یادش به خیر دوران قشنگ مدرسه٬ شیطنت های پشت نیمکت٬ دورانی که نهایت دغدغه اش امتحان دادن بود و بس ... 

.............. 

این جور نوشتن خاص شهریار بلاگستانه٬ فقط می خواستم ببینم منم می تونم اینجوری بنویسم یا نه ... مگر نه من رو چه به پا کردن تو کفش بزرگتر ...

معامله

من به تو و خدایت ایمان دارم 

تو هم به من و باورهایم ایمان داشته باش ...

بادبادک

تمام احساسم را

چه خوب و چه بد 

چه عشق و چه نفرت  

انتظار و دلبستگی 

آرزوها و دلتنگی و حسرت

همه و همه را گره می زنم به نخ بادبادک 

در مرتفع ترین مکان دلم می ایستم  

تا با اولین نسیم بادبادک را به پرواز در بیاورم   

می خواهم خالی شوم   

خالی از هر گونه احساس

اما نمی دانستم حتی نسیم هم با من سر لجبازی دارد ...