مادرم

روز مرگم بود، آن روزی که

مادرم چشم از این دنیا بست

مادرم مرد و من از غربت خود ترسیدم

مادرم مرد و من از طرز نگاه دگران رنجیدم

مادرم مرد و من از سردی دست همگان لرزیدم

بعد از آن هم، کسی همدرد نبود

کسی آغوش به روی من غمدیده حیران نگشود

کسی همپای من غمزده از بغض نشکست

مادرم وقتی مرد

زندگی رخت از این خانه شاد بست که بست

مادرم رفت، بدون آنکه

من بگویم همه احساس دلم را با او

مادرم مرد، بدون آنکه 

من وداعی ابدی داشته باشم با او ...

مادرم مرد و مرا با غم جانکاه نبودش همه جا تنها کرد

مادرم مرد و به یکباره رهایم کرد، با این همه درد

مادرم رفت و من از باقی عمر گشتم سرد

حال دیگر چه کسی ست همدم من باز، در این زندگی وانفسا

جز خیالش که به خوابم همه شب می آید

چه تسلایی جز ...

اشکهایی که به یادش همه شب آرام، از چشم ترم می بارد

مادرم زیبا بود

حیف، دست تقدیر

زود گرمای حضورش را، از محفل این خانه ربود ...

( ایمان  روشندل)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد