تقدیمی

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

 

دعایت می کنم، روزی

نسیمی خوشه اندیشه ات را

گرد و خاک غم بروباند

کلام گرم محبوبی

تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی

با موج های آبی دریا به رقص آیی

و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

برایت آرزو دارم

که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو

اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بگیرد آن زبانت

دست و پایت گم شود

رخساره ات گلگون شود

آهسته زیر لب بگویی، آمدم

به هنگام سلام گرم محبوبت

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را

ندانی کیستی

معشوق عاشق؟

عاشق معشوق؟

آری، بگویی هیچ کس          

 

دعایت می کنم ای مهربان همراه

تو هم ای خوب من

گاهی دعایم کن ... 

................................... 

این متن رو دیروز خواهری توی فیس بوکش گذاشته بود با این عنوان: تقدیم به هاله عزیزم

یادت بخیر

دیروز برای گرفتن جواب آزمایشگاه خواهری باید می رفتم نزدیک بیمارستان تهران کلینیک ... 

خیلی با خودم کلنجار رفتم که نگاهم به این بیمارستان کذایی نیفته اما تو ذهنم غوغایی بود ... شب بدی بود ... خونه یکی از اقوام بودیم خیلی شلوغ بود یه دفعه همه به هم ریختن هر کسی داشت در گوشی با اون یکی حرف می زد ساعت ۱۰ شب بود که بابا پیغام داد آماده شید بریم ....  

با شنیدن رفتنت تو حیاط مثل یخ وا رفتم هیچ کس حاضرنبود خبر رو به مامان بده ... تمام طول راه رو بی صدا اشک ریختم ... خیابون ها خلوت بود و خیلی زود رسیدیم همه اش آرزو می کردم خبر دروغ باشه حداقل فرصت داشته باشم ازت خداحافظی کنم ... جلوی در اورژانس پیاده شدیم که فرید گریه کنون پرید بیرون ... دیر رسیدید فرید تنها جمله ای که هنوز بعد از سالها یادم مونده ... همون جا بود که مامان با زانوهاش زمین خورد و دیگه هیچ وقت سر پا نشد ... 

کاش هنوز بودی ... کاش به جای اون عکست .... 

چقدر دلم می خواست می شد دوباره برات یه چایی داغ با لیمو بیارم که بخندی و بگی دست و پنجولت درد نکنه دخمل و من اخم کنم و با ناز بگم داییییییی و تو دست بکنی تو اون موهای خوشگلت و سرت رو ببری عقب و بهم بخندی ... هنوز یادگاری هات رو نگه داشتم جونم بهشون بسته است ...می دونی الان ته تغاری عزیز کرده ات گوشه بیمارستانه و هنوز تشخیص ندادن چه بیماری داره ؟؟؟ 

کاش بودی تا فارغ از همه چیز بشینم تو بغلت و تمام اتفاقات رو بی کم و کاست تعریف کنم و اجازه بدی پیراهنت رو با اشکهام خیس کنم ... دلم برات خیلی تنگه ...