فراموشی

باید اینقدر سرگرم بشم که دردها فراموشم بشه 

باید خیلی چیزها رو فراموش کنم ...

فاصله ها

تو بهترین گوشه کافه تو یه مبل راحت لم دادم و هات چاکلتم رو تو اوج باکلاسی مزه مزه می کنم، گاهی با خواننده کافه هم صدایی می کنم و گاهی یاد تو می کنم ...

دو تا بچه از پشت شیشه زل زدن به داخل کافه، و احتمالا فکر می کنن فاصلشون با یه مشت آدم خوشبخت تنها یه شیشه نیست... و من فکر می کنم کاش اینقدر مهربون بودیم که بتونیم دستشون رو بگیریم و بیاریم داخل ...