امید

یه زمان هایی تو زندگی هست که ناامیدترین آدم روی زمین می شی

اونقدر ناامید می شی که با هر بار نفس کشیدن قفسه سینه ات تیر می کشه

نه راه پس داری و نه راه پیش، نه می تونی جلو بری و نه می تونی برگردی

این موقع ها هیچی آرومت نمی کنه 

گریه ها خود زار زدنه

انگاری بین زمین و هوا معلقی، دل آشوبه داری

ترس تمام بند بندت رو می لرزونه

بعد یهو یه معجزه می شه

یه روزنه امید به اندازه سر سوزن خودش رو نشون می ده

تمام سلولهای مغزت با هم روشن می شه

هزار تا راه نرفته به ذهنت می رسه

از زور خوشی حتی نمی تونی دهن  باز موندت رو جمع کنی

یه حس گرمایی میشینه به جونت که ته دلت مالش می ره

درست عین یه تولد دوباره است

این زمانها تو زندگی انگشت شمارن

ولی  اینقدر آثارشون قویه که حتی سالها بعد هم یادآوریشون درست مثل همون لحظه وقوعشونه

..............................


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد