یادآوری گذشته

دلـم از حـسرت ایـن سوخـت که در یــاد تو باشـم

هم یـار تو و جان تو و روح تـو باشـم  

دلم از حسرت این سوخت که ای لعل روان بخش

آرامش جـان بخـش نفسهای تـو باشـم

دلـم از حـسـرت ایـن سـوخـت کـه گلخنـد لـبـانـت 

از یاد من و عشق من و مهر تو باشد 

دلم از حسرت این سوخت که چون آهوی مشکین

دربنـد و گرفـتار و هواخواه تـو باشم

دلـم از حسـرت این سوخـت که ای گـوهر تـابـان 

نازنین ناز تو و مونس و غمخوار تو باشم

دلـم از حـسرت این سوخــت که پاکیزه سـرشتـم

همـچو جامـی مـی و مــی خوار تو باشم 

دلم از حسرت این سوخت که در کوی تو ای گل 

خـیزان و فِــتان در پی گیسوی تو باشـم

دلم از حسرت این سوخت که ای چشمه جـاری

همچو تشنه محو و سیراب، ز دیدار تو باشم

دلـم از حـسرت ایـن سـوخت کـه آیینـه قـلبــت

منقوش زتصویر من و آبی احساس تو باشد

دلم از حسرت این سوخت که ای ابر گرانـقدر

قطـره آبی شـوم و بر دامـان تـو ریـزم

دلم از حسـرت این سـوخت که ای شـاه بُتانم

پیک خوش خبر و مژده دلشاد تو باشم

دلم از حسرت این سوخت که ای باد بهاری

برگـی شـوم و در پی دستـان تو باشـم

دلم از حسرت این سوخت که ای جنگل سرسبز

در عمق زمین، ریشه ای از روح تو باشم

دلم از حسرت این سوخت که ای ساحل آرام 

مـوجـی شـده و مـأمـنـم آغـوش تـو بـاشـد

دلم از حسرت این سوخت که ای آتش نمرود

خـاکـستــری از بـاغ و گلسـتـان توبـاشـم

دلم از حسرت این سوخت که در کنج نگاهت

حـکاک و نـگارنــده و معشوق تـو باشـم

دلم از حسرت این سوخت که در بودنت ای ماه

هـاله ای از نــور درخـشـان تـو بـاشـم ... 

...................................... 

این متن رو بیشتر از یکسال پیش نوشتم ... اولین باری بود که تونستم اینقدر طولانی بنویسم ... به خاطر همین به خودم شک کردم که شاید این متن رو جایی خوندم و یادم مونده ... امشب بنا به دلایلی دلم خواست دوباره اینجا بنویسمش ... 

                                                     

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد